من در کجای زمین ایستاده ام ؟
من در کجای زمین ایستاده ام ؟
آینه ای قدی ... مردی تکیده ...
در دهه سوم از سالهایی که گذراندم هر روز بیشتر به معنای زندگی فکر میکنم . به روزهای گذشته ... به ادمها ... به رفتارها ... به نور ها ... و همه جا را سیاهی فرا میگیرد . . . .
و تکرار نمیدانم است که بر هر لحظه ام جاری است و آوای هزین گرگی تنها در سرم می پیچد . . .
درد میکشم ... مگر یک انسان چقدر تاب می اورد ؟
مثل سیگاری شده ام که گیرانده اند ام ولی کسی از او کام نمیگیرد .
تنها مانده ام . . .
حس غریبی است ...
زندگی را به بیهودگی گذراندم
حال که کردی از سفیدی بر موهایم نشسته گاه در اینه خودم را گم میکنم .
دست به صورتم میکشم . . . و به خودم میگویم قرارمان این نبود رفیق
مرد تنهای شیشه ای لبخندی تلخ بر صورت دارد .
چشمانش را مینگرم ... چشم از من میدزدد . میگویم قرارمان این نبود رفیق ...
سرش را پایین میگیرد .
و به نشانه تایید سرش تکان میخورد .
منم و او . . . کسی که سالها به چهره من خیره مانده . کسی که گاه شبها در خوابم مرا به پرواز وا میدارد و گاه در جهنمش میسوزاند .
نمیدانم او مرا زندگی کرده یا من او را
سالهاست نمیشناسمش ... سالهاست روح از چشمانش گریزان است .
گاه از درون اینه میخندد ولی ساکت است
گاه میگرید و چشم از چشمم میدزدد . . .
گیست در من ؟
کیست در اینه ؟